چند ساعت در بازداشت طرح نور؛ خانوم عکست را گرفتند -سمیرا ایمانی
سمیرا ایمانی، شهروندخبرنگار
***
بیخیال در خیابان ولیعصر راه میروم. از شانسم سرپایینیست، پاهایم خودشان میروند، كنترلی رویشان ندارم. آزمایشهای مامان را گرفتهام و با نگاهی سرسری فهمیدهام همهچیزش پایین است. سرخوشم، اما چون مسافرم جوری برنامهریزی كردهام كه تا قبل از سفر، کارهای نیمهتمام را تا جایی كه میشود، تمام كنم. همه سفارشهای دوستهایم هم گرفتهام؛ سیگار بهمن كوچک، كُندر، قرصهای جلوگیری از ریزش مو… .
خانم بازیگر تئاتر و سینما قرار است بیاید استودیو و متنی را برای پادكستی بخواند. عجلهای ندارم و تا استودیو هم راهی نیست. اردیبهشت است و حتی تهران هم در اردیبهشت زیباست. زیبایی كوتاه است. سُر میخورد از دستم. دختری دبیرستانی با یونیفورم مدرسه نزدیک گوشم میگوید: «خانوم عكست رو گرفتن.» ناخودآگاه كلاه بارانیام را سرم میگذارم. در چشم به هم زدنی، دو زن چادری و سه مرد با باتوم و لباس فرم دورم حلقه میزنند.
یاد «مهسا» میافتم. او هم حتما مثل من ترسیده، مطمئنم بیشتر از من ترسیده، چون مسافر بوده، در شهر غریب بوده و جز برادرش همراهی نداشته. خوب كه نگاه میكنم میبینم هر پنج نفرشان كمسنوسال هستند. یكی از دخترهای چادری بازویم را میگیرد و دنبال خودش میكشد. عصبانی میشوم و میگویم: «منو كجا میبرین؟ داری بهم صدمه میزنی؟» یكی از پسرها كه ریش حنایی دارد با فریاد میگوید: «روسریت كو؟» روسری ندارم. میگوید: «آدم از حموم میاد هم اینطوری لباس نمیپوشه. شال یا روسری، اگه داری همین الان ولت میكنیم.»هیچكدام را ندارم. بعدا فكر میكنم اگر ترسیده بودم از این طرح نور و روسری یا شالی همراهم بود، سه ساعت و نیم تحقیر نمیشدم. اول میگویند كاری باهات نداریم و اگر بار اولت باشد فقط تعهد میگیریم. بعد نزدیک ون من را هل میدهند و میگویند اینجا كه كامپیوتر نداریم میرویم ساختمان امنیت فلان. ون حركت میكند. گرمم است و توی ون بوی کباب و عرق قاطی شده. یک بطری خالی دوغ هم روی صندلی افتاده. دوباره ماشین متوقف میشود. دختر دیگری را سوار میكنند. سرتاپا مشكی پوشیده و شال هم دارد باز یاد «مهسا» میافتم. مثل ابر بهار گریه میكند. كنار من مینشیند. دستش را میگیرم و میگویم: «گریه نكن، این مبارزهست.» یاد «مهلقا ملاح» میافتم. از به یاد آوردن این جمله در این لحظه حس خوبی دارم. یادم میرود در چه موقعیتی هستم. شجاع میشوم. دختر اما وسط گریه میگوید: «برای مادرم گریه میكنم. سرطان دارد و در بیمارستان تنهاست. شیفت برادرم تمام شده و منتظر من است.» مسوولیتپذیریاش را دوست دارم. به دو دختر چادری كه مژههای قشنگی دارند و انگار خواهر هستند میگویم: «بذارید بره، شال هم كه داره.» پسر جوانی كه كنار راننده نشسته با تحكم میگوید: «خیلی حرف میزنی، داری میری رو مخم. تو رو آخر از همه ول میكنیم.»
موبایلم زنگ میخورد. میخواهم جواب بدهم كه گوشی را از دستم میگیرند. توضیح میدهم تماس مهمی است و به كارم مربوط است. میپرسند كارم چیست؟ خلاصه میگویم كه یكی از بازیگرهای مملكت بعد از كلی هماهنگی قرار است بیاید و متنی را بخواند. متن هم نشانشان میدهم. میخندند و میگویند میخواهیم همین بازیگرها كار نكنند.
دوباره میگویم: «بذارید این دختر برود. احساس مسوولیت میدونید چیه؟» پسر جوان عصبانی میگوید: «اگه بذارم این بره، خود تو اولین نفری هستی كه میگی من هم برم. بعد هم این ماشین دوربین داره. هركی سوار میشه باید تا آخر بیاد.»
دوباره ترس میآید. كمتر از ۲۴ ساعت دیگر مسافرم. ماهها برای این سفر دوندگی كردهام. در این شرایط سخت ویزای كوتاهمدت گرفتهام و کلی هزینه كردهام. نكند همین روسری نداشتن را بهانه كنند و ممنوعالخروجم كنند.
دختر همچنان برای مادرش گریه میكند. دوباره میگویم «اجازه بدین بره.» ون متوقف میشود. دو دختر دیگر را سوار میكنند. یكیشان كلاه دارد و دومی روسری. شروع میكنند به داشمشتی حرف زدن. راننده با تهلهجه كردی میگوید: «لودگی نكنین، ساكت باشین.» دختری كه روسری دارد با اعتراض میگوید كه روسری سرش بوده و مجبورش كردهاند روسریاش را بردارد و ازش عكس گرفتهاند. میگوید: «خیلی نامردیه. باهاتون میام، اما به رییستون میگم كه الکی منو گرفتین.» بعد هم به كردی چیزهایی میگوید كه نمیفهمم. بعد بلافاصله اضافه میكند خجالت میكشد كه همشهریاش همچین شغلی دارد. مقام بالاتر، از پنجره داخل ون را میبیند و دختر گریان را صدا میكند. داستانش را شنیده و از دختر چادری میخواهد تعهدی ازش بگیرد و آزادش كند. دختر از پشت شیشه با چشمهای اشکی برایم بوس میفرستد.
خیلی دیرم شده و كلافهام. موبایلم پشت هم زنگ میخورد، به دختر چادری میگویم «اجازه بدین جواب بدم و به همكارم بگم برام شال بیاره.» موبایل را بهم میدهد. به همكارم آدرس جایی را میدهم كه معلوم نیست چند ساعت دیگر به آنجا میرسیم. مثل شكارچیها لای دار و درختها دنبال دخترانی هستند كه حجاب ندارند، یا شالشان از سرشان افتاده. حدود سه ساعتی در سطح شهر میچرخیم. ساعت نزدیک پنج عصر شده و به سمت قرارگاهشان حركت میكنند. همكارم توی خیابان منتظر است. ون را كه میبیند از پنجره شال را به من میدهد. قرارگاه خانهای است كه هیچ تابلو یا اعلانی ندارد. دری باز میشود و همان ابتدا کد ملی و آدرس هركداممان را ثبت میكنند. نام و نامخانوادگیمان را روی موبایلها میچسبانند و هدایتمان میكنند طبقه بالا. دو دختر چادری میگویند برای تقویت مژههایشان از چه محلولی استفاده میكنند. به من میگویند: «خانم محترم.»
یكی یكی اسمهایمان را صدا میزنند. مثل مطب دکتر روی صندلی مینشینبم. مردی با موهای كمپشت از زیر عینکش نگاهمان میكند. نوبت من كه میشود میپرسد: «ایرانی هستی؟» بعد به پسر جوانی كه در ون بود میگوید این چه عكسیست گرفتهای؟ عکس باید از روبهرو باشد و چهره كاملا مشخص باشد. از عكسی كه گرفتهاند سه نسخه بیكیفیت پرینت میگیرند و از من میخواهند زیر هرسه بنویسم این عكس متعلق به من است و امضا و اثر انگشت بزنم. تند تند كارهایی كه میخواهند را انجام میدهم. برگهای هم هست كه در مورد سابقه بیماری یا جراحی سوالهایی دارد. این را خودشان پر میكنند و آخرش امضا میكنم و دوباره اثر انگشت. موبایلم را میگیرم و پلهها را پایین میآیم و بیشتر از قبل به مهاجرت فكر میكنم. ‘
Iranwire