کودک همسری؛ روایت زندگی دختر بچه ای که در ۱۳ سالگی مجبور به ازدواج شد
خبرگزاری هرانا – دختر نوجوان قربانی کودک همسری در مشهد به دنبال اخراج از خانه توسط همسرش به پلیس مراجعه و روایت زندگی اش را بازگو کرد. به گفته این کودک که در ۱۳ سالگی، تن به ازدواج اجباری با مردی ۲۷ ساله داده است، وی به دلیل سوء ظن هایی که همسرش از ازدواج اول در ذهن داشته، به صورت مداوم و به بهانه های مختلف مورد توهین، تحقیر و ضرب و شتم، اعمال محدودیتهایی چون حبس در خانه قرار گرفته و طی این سه سال انواع خشونت های خانگی را توسط همسرش تجربه کرده است. وی در بخشی از روایتش اشاره میکند: “همسرم با این ادعا که من نازا هستم کتکم میزد و میگفت من نان اضافه ندارم که به یک زن نازا بدهم، در حالی که من فقط ۱۷ سال دارم و پزشک نیز میگوید این شرایط در بسیاری از زنانی که در سن پایین ازدواج میکنند، طبیعی است. به دلیل این که هیچ پشتیبانی نداشتم همواره در برابر تهمتهای همسرم سکوت کردم تا این که این بار نه تنها به شدت کتکم زد و سر و صورتم را کبود کرد، بلکه مرا از خانه بیرون انداخت”.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از رکنا، دختری نوجوان با سر و صورت کبود ضمن مراجعه به یکی از کلانتریهای شهر مشهد، از همسرش به دلیل توهین، افترا و ضرب و جرح عمدی شکایت و روایت زندگیاش را چنین گزارش کرده است.
“همسرم که میداند من پشتیبان و کس و کاری ندارم، همواره مرا به خاطر نازایی کتک میزند و به بهانههای مختلف نمیگذارد از خانه خارج شوم، در حالی که من فقط ۱۷سال دارم.
پنج سال قبل، طلاق زندگی آشفته و بی سر و سامان پدر و مادرم را در مسیر دیگری قرار داد. آنها مدتها بود که با هم ارتباطی نداشتند و حتی چندین ماه یکدیگر را نمیدیدند. پدرم آن قدر در اعتیاد فرو رفته بود که هیچ گاه خانوادهاش را به یاد نمیآورد.
او از چندین سال قبل مواد مخدر صنعتی مصرف میکرد و برای تامین هزینههای اعتیاد به دنبال زبالههای بازیافتی در سطل آشغال خانههای مردم میگشت و شبها را نیز با دوستانش در کوچه و خیابان یا پاتوقهای حاشیه شهر و در زیر پلها و پارکها سپری میکرد. در نهایت مادرم نیز چارهی کار را در طلاق دید. مدتی بعد او هم من و برادر کوچکم را رها کرد و به عنوان همسر دوم به عقد مردی ۶۵ ساله درآمد و راهی غرب کشور شد. در این میان، من و برادر پنج سالهام آواره و سرگردان ماندیم چرا که شوهر مادرم سرپرستی ما را قبول نکرد.
در نهایت مادربزرگم از سر دلسوزی من و برادرم را به خانهاش برد اما دیگر نمیتوانستیم به مدرسه برویم یا درخواست خرید پوشاک یا خوراکی داشته باشیم. با وجود این، فرزندان بزرگ و نوههای مادربزرگم نیز در کنار او زندگی میکردند و مادربزرگم که صلاح نمیدانست ما هم در کنار آنها باشیم، مرا در ۱۳ سالگی به مردی شوهر داد که ۲۷ سال داشت و همسرش را طلاق داده بود.
خلاصه، مسیر زندگی من نیز مانند سرنوشتم تغییر کرد و در حالی که باید عروسک بازی میکردم، به شوهرداری و خانهداری پرداختم. در همین سن و سال زندگی مشترکم را آغاز کردم و برادر کوچکم نیز به بهزیستی سپرده شد. هنوز معنی سوءظن و بدبینی را نمیدانستم که به خاطر همین کلمات زیر مشت و لگد همسرم قرار گرفتم.
«اکبر» مدعی بود همسر اولش به او خیانت میکرد و به همین دلیل نیز همسرش را طلاق داده و با من ازدواج کرده است. با حرفهای او تازه فهمیدم چرا در منزل را به رویم قفل میکند و اجازه نمیدهد حتی برای خرید نان و مایحتاج ضروری روزانه از خانه بیرون بروم! «اکبر» همچنین ادعا میکرد همسر اولش فرد غریبهای را به منزل راه داده بود و او هنگام ورود به خانه سایه یک فرد غریبه را دیده است! بنابراین من باید حواسم را جمع کنم چرا که اگر چنین اتفاقی بیفتد روزگارم را سیاه خواهد کرد.
از طرف دیگر نیز همسرم با این ادعا که من نازا هستم مدام کتکم میزد و به من توهین میکرد. او میگوید من نان اضافه ندارم که به یک زن نازا بدهم، در حالی که من ۱۷ سال بیشتر ندارم و پزشک معالجم نیز میگوید هنوز برای بارداری دیر نشده و این شرایط در بسیاری از زنانی که در سن پایین ازدواج میکنند، طبیعی است.
خلاصه، به دلیل این که هیچ پشتیبان و کس و کاری را در مشهد نداشتم همواره در برابر کتککاری و تهمتهای ناروای همسرم سکوت کردم تا این که این بار نه تنها همسرم به بهانه واهی به شدت کتکم زد و سر و صورتم را کبود کرد، بلکه مرا از خانه بیرون انداخت، به همین دلیل چارهای ندیدم جز آن که با پلیس تماس بگیرم.
بالاخره با همه این حرف و حدیثها وقتی آواره کوچه و خیابان شدم، به منزل دخترخاله مادرم رفتم تا شکایتم را پیگیری کنم.”