سکوت من گذشته دارد. به خاطر آن بارها تشویق شدهام… خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه میمانم با دری کیپ و پر از راز.
۳۱ اردیبهشت پارسال در شصت و یکمین نشست دوستداران کتاب در تبریز، که هرماه با سخنرانیهایی پیرامون آثار مختلف برگزار میشود، فرانک فرید به نقد آثار فریبا وفی پرداخت که همان زمان گزارشی از سخنرانی او در رسانهها انعکاس یافت. در این نشست که در فرهنگسرای خاقانی واقع در میدان ساعت تبریز برگزار شد، جمع زیادی از زنان حضور داشتند.
فرانک فرید، متولد ۱۳۴۰ در شهر تبریز است. او از دهه ۱۳۶۰ فعال فرهنگی-اجتماعی و حوزه حقوق زنان است و از سال ۱۳۷۳ در حوزه ادبیات (شعر، نثر، ترجمه، نقد ادبی) نیز فعالیت میکند. تاکنون چند جلد کتابِ شعر، داستان و ترجمه و نیز مطالب و ترجمههای متعددی از او به زبانهای ترکی و فارسی چاپ شده است.
فریبا وفی بهمن ۱۳۴۱ در تبریز به دنیا آمده است. وی داستاننویسی را از سالهای آغاز جوانی شروع کرد. اولین داستان جدیاش در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه چاپ شد و هشت سال بعد اولین مجموعه داستانش به چاپ رسید. درمجموع چهار مجموعه داستان (در عمق صحنه، حتی وقتی میخندیم، در راه ویلا، همهی افق) و شش رمانِ (پرنده من، ترلان، رویای تبت، رازی در کوچهها، ماه کامل میشود و بعد از پایان) منتشر شده بهصورت کتاب و تعدادی داستان در نشریات متعدد ادبی، کارنامه ادبی او را تشکیل میدهد. تک داستانهایش به زبانهای روسی، ژاپنی ، عربی، سوئدی ، ترکی و … و رمانهایش به زبان انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی، نروژی و … ترجمه شدهاند.
اکنون به بهانه چاپ یازدهمین اثر فریبا وفی به نام بی باد، بی پارو، متن کامل این سخنرانی در اینجا آورده شده است.
بررسی آثار فریبا وفی
با سلام، خوشحالم که امروز در حضور شما هستم و احتمالاً شما هم خوشحالید که خَرق عادتی شده و امروز یک زن، سخنران این جلسه است. بد نیست پرداختن به آثار فریبا وفی را از همین نکته شروع کنم که در این فرهنگسرا (در دل شهر تبریز) که پنج سال است هرماه در آن سخنرانی برگزار میشود، بهجز یک مورد همیشه مردان سخنور آن بودهاند. حال این سؤال بزرگ مطرح میشود که چرا ما زنان حضور موثر نداریم؟ چرا همیشه تسهیلگر و فراهمآور و مستمع هستیم؟ مطمئنم این سؤال جوابی دوسویه دارد. فراهم نبودن شرایط برای حضور زنان، مرد محور بودن جامعه و … یکسوی مسئله است؛ اما اگر با این جواب مسئولیت خودمان را فرافکنی کنیم نهتنها در حق خود که در حق جامعه کملطفی کردهایم. تلاشِ کم، اعتمادبهنفس کم، کمالگرائی و … احتمالاً جوابهای علل انفعال ما هستند. ما از فعال بودن گریزانیم و دیر تن به قبول کاری میدهیم.
ویرجینیا وولف میگوید: زنان مشکلات و دشواریهای زیادی دارند اما آنها باید از حریم امن خودشان بیرون بیایند.
حال با همین زمینهچینی بهعنوان نمونهای از حضور کمرنگ زنان که زمینه انتقاد از خودمان را هم فراهم کرد در ذهن بیاورید ۲۰ سال پیش این شهر را! یعنی همان زمانـمکان یا به گفتهای «جایگاه»ی که فریبا وفی اولین کتابش را در آن نوشت. از همینجا نیز هست که کار فریبا وفی ارزشمند میشود؛ یعنی اگر جامعه ما در شرایط بهتری قرار داشت، مطمئناً اکنون کتابهای بیشتر و متفاوتتر و پرمحتواتری میداشتیم که میتوانستیم راجع به آنها صحبت کنیم. البته او قبل از سال ۱۳۷۵ شروع به نوشتن کرده و سال ۶۷ اولین داستان کوتاهش منتشر شده بود. حال با این مقدمه، میخواهم به بررسی عناصر غالب و مقایسه و کشیدن مشترکات از دلِ آثار فریبا وفی بپردازم؛ ده جلد کتاب او، اعم از رمان و داستانهای کوتاهش. به بیانی دیگر، در این سخنرانی بیشتر به تحلیل محتوایی آثار او خواهم پرداخت و آن را طوری تنظیم کردهام که معرفی آثار او نیز باشد برای کسانی که آثار او یا همهی آثار او را نخواندهاند. قبل از شروع، بگویم که خود وی، استادان تأثیرگذار بر کارش را احمد پوری، رحیم رئیس نیا، زندهیاد واعظ، غلامحسین فرنود، کاظم فیروزمند برمیشمارد و اینکه، آن موقع یعنی قبل از اسبابکشی به تهران، وفی باوجود همهی مشکلات و مسئولیتهایش و باوجود دو کودک خردسال، داستانهایش را برای محک زدن و یادگیری داستاننویسی به تهران میبرده و از جمال میر صادقی کمک میگرفته است.
زن بودن و زنانگی
در کتاب زنان و رمان اثر رزالیند مایلز میخوانیم: رمان در مورد زندگی روزمره است و زنان تجارب فراوانی در زندگی روزمره دارند.
از چاپ همان اولین کتابش، در عمق صحنه بود که سرخوش میشوی از اینکه نویسندهای متولد شده که دغدغه زننگاری دارد و بعد با خواندن آثار دیگر او میبینی درست حدس زدهای! و البته فریبا وفی از نویسندگانی است که در این راه کم نگذاشته، ممارست به خرج داده و خود را تثبیت کرده است. او از آن زنانی است که ثابت میکند با نوشتن میتوان پیوسته راهی را که در پیش گرفتهای ادامه دهی؛ آنهم درحالیکه امکاناتِ اندکی داری. در آثار او مدام بخشهایی از زندگی، از دیدگاهی زنانه باز میشود. نه به این معنا که او فقط از زنان نوشته باشد؛ او به زندگی از دیدگاه زنان نگریسته و زنان و آنچه در اطرافشان میگذرد را برای ما باز کرده است؛ خانه و کوچه و خیابان و جهان از مجرای چشم زنان است که دیده و موشکافی میشود؛ و البته ما در این باب هم هنوز در اول راهیم. اگر قلم برداریم و شروع به نوشتن کنیم آنوقت پی بهسختی کاری میبریم که اگر نخواهیم همان ادراکات دیکته شدهی جامعه را بنگاریم و خودمان با نگاه خود تحلیل کنیم چقدر باید لایهلایه پوست بیندازیم! و مرتب از هر آنچه دیدهایم لایهبرداری کنیم!
در رمان رازی در کوچهها راوی دختر کوچکی است که کمکم کشف میکند در کوچهها و خانهها چه خبر است. بعضی رازها که به کوچهها میریزند و همسایهها از آنها باخبر میشوند و بعضی که در خانهها میمانند و پنهان از دید. دیدگاه زنانه از نگاه دختر کوچکی بیان میشود که بعضی چیزها را برای اولین بار متوجه میشود:
با آذر بازهم جلوتر میرویم. بازار بیانتها به نظر میرسد، بیانتها و اسرارآمیز. غار چهل دزد است با غنائم عجیبوغریب و بوهای ناآشنا. چشم میگردانم.
«دنبال چه میگردی؟»
چرخی میزنم و به پشت سرم نگاه میکنم.
«زن. اینجا یک نفر هم زن نیست.»
دستپاچه میشوم.
«همهشان مَردند.»
اولین بار است که خودم را با جفتجفت چشمهای مردانه میبینم و جنس خودم را از آنها تشخیص میدهم و همین گیجم میکند. نگاه مردها معنای دیگری پیدا میکند. هر قدمی که برمیداریم چشمهای بیشتری بهطرف ما برمیگردد.
در پرنده من
… بعد یک روز درد میآید. ترس روی سرت آوار میشود. ترس از دردِ بیشتر… بعد موجود ناآشنا و خیلی کوچکی که تو را یاد گنجشک خیس میاندازد، به سینهات میچسبانند و میخواهند که شیرش بدهی و از آن لحظه به بعد تو میشوی مادر. … بعد بچهی دوم را حامله میشوی و اینجوری میشوی یک مادر کامل.
و از همینهاست که فرورفتن در نقش قراردادی برای زن رقم میخورد.
«صد جور بازی درآوردم که دیده نشوم. یواشیواش از چشم خودم هم پنهان شدم. یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. گمگشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود»
او این کلیشهها را در داستانهایش بازگو میکند:
آش میپزم. آش امیر را یاد مادرش میاندازد. مادری که در دو کلمه جا میگرفت: فداکار و زحمتکش.
و درعینحال نقد میکند تا آن چیزهایی که همیشه بهعنوان ویژگیهای خوب به ما میخکوب شده و عدم وجود آن حتی برای لحظهای در ما احساس گناه برمیانگیزد را بیان کند:
گناهانم یکی دو تا نیست … من نه مادرم نه زنم نه دخترم. هیچم. از عهده هیچکدام از نقشهایی که به من دادهاند برنمیآیم. مادر مرا به عشق پسر به دنیا آورده بود و دختر از آب درآمده بودم. برای آقاجان یک پادوی کوچک خانگی بودم. مرا وقت پاک کردن کتش از شوره سر، باد کردن منقل، آوردن زغال و گرفتن ناخنها و درآوردن جورابهایش میدید.
***
امیر کولهپشتیاش را آماده میکند که به کوه پناه ببرد. میگوید این زندگی در حد مرگ کسلش میکند. میگوید برای مردن که نمیرود. پنج روز میرود علمکوه و برمیگردد. تازه فکر ما را میکند که سفر به این کوتاهی میرود والا الان پای کوه اورست بود.
***
میگوید «ولی تو خرس قطبی هستی. تو این زندگی را دوست داری. این بچهها را تو به دنیا آوردهای، خدیجه خانم که نیاورده.»
و گاهی به تنگ آمدن از این نقش:
گاهی وقتها ربط بچهها را با خودم فراموش میکردم. فقط میدانستم در قبالشان مسئولیت دارم. (در راه ویلا)
و تلاش برای متناسب بودن با آن و گاهی فرار از آن و به زیر سؤال بردن این نقش:
شادی مشق مینویسد. «مامان، تو بزرگ که شدی، میخواهی چهکاره بشوی؟»
«هرچه میخواستم بشوم، شدهام.»
«مامان …»
یکدفعه از دهانم میپرد «رقاص بشوم»
امیر سرش را از روی روزنامه بلند میکند و نگاهم میکند. میگویم شاهین نوار بگذارد که از حالا تمرین کنم. اول ادای مهین را درمیآورم…
امیر میگوید، میگفتی دلقک بهتر بود. (پرنده من)
راوی داستانهای وفی
وفی برای داستانهایش راویِ اولشخص (مستقیم یا غیرمستقیم) یا زاویهی دید دانای کل محدود را برگزیده است. در رمان ترلان، راوی بهعنوان دانای کل از دید دختری به نامترلان، داستان را تعریف میکند؛ و نکته قابلتأمل دیگر اینکه راویِ داستانهای وفی، همگی زن هستند، بهغیراز دو داستان کوتاه که راوی آنها مرد است (اگر خوب به خاطرم مانده باشد: با زندگی از در عمق صحنه و روتو بکن اینوراز حتی وقتی میخندیم)در بقیه آنها این زنان هستند که دست به تعریف میزنند. احساسات و عواطف و افکار؛ ناکامیها، شادیها و لذات، دلتنگیها و افسردگیهای زنان است که نمایانده میشود؛ و ما با خواندن آثاری که اینگونه به بیان تفکرات، تأملات ذهنی و احساسات درونی زنان میپردازند، به درک و فهم ریزبینانهتری از خود و اطرافمان میرسیم، و مردان هم به درک از دیگریای واقف میشوند که غالباً فاقد اهمیت شمرده شدهاند! وفی و زنانی از سنخ او بر نیمهی دیگر ماه نور میتابانند؛ نیمهای که ما آن را نمیبینیم یا اهمیتی به نمایاندن آن نمیدهیم و به دیدن همان یکنیمه تکبعدی اکتفا میکنیم.
زبان و نوع روایت
وفی به زبانی ساده و سرراست مینویسد. جملات او کوتاه و حتی نچسب به جملات بعدی هستند.
پیرمرد بیدفاعی که روی تخت خوابیده پدر من است. این را به خود یادآوری میکنم. بینی بزرگش جابهجا پر از خالهای سیاه است. صدای خرخر از دهان بازش بیرون میآید. گوشهایش پر از مو و دستهایش بزرگ است. اسمش عبو است و عبو پدر من است. (رازی در کوچهها)
هوا ابری است و سکوت در چند قدمی آنهمه صدا غیرعادی به نظر میرسد. بیشتر از چند قدم جلو نمیرود. مردی دارد بهطرف او میآید. پشت سرش موتورسیکلتی پارک شده است. (ترلان) سینما را دوست دارد. اهل گشتوگذار است. مثل بیوک مرغ خانگی نیست.(ترلان)
شاید به فراخورِ سادگیِ داستانهایش، زبان او نیز ساده است، اما به نظر میرسد که وفی دایره واژگانی وسیعی در زبان فارسی ندارد و از لغات محدودی در نوشتن بهره میگیرد؛ و در عوض آن را مؤثر بکار میگیرد.
نوشتههای او اغلب شبیه جملاتی هستند که شما از یک فرد ساده میشنوید و گمان نمیکنید او حرف بزرگی زده باشد ولی وقتی حرف او بار دیگر به ذهن شما میآید متوجه میشوید محتوایی یا عمقی قابل تأمل در خود دارد.
از همین سادگی و سرراستی زبان و آشناییزداییها و طنز آن است که وقتی دوباره آن را میخوانی لذت میبری نه صرفااز داستانی که تعریف شده و تو آن را میدانی، بلکه از زبان ساده و شیرین آن. لارنس پرین میگوید وقتی ترغیب میشوی داستانی را دوباره بخوانی، این داستان چیزی در خود دارد.
وفی در آثارش بازیای را راه انداخته است که خواننده را به دنبال شنیدن آن میکشد. هر بار تشبیهی جدید میخوانی، کنایه، طنزی جدید، تلخ و شیرین!
عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر از این دنیا را نمیشناخت از آن دنیا خبر داشت.(رازی در کوچهها)
بزرگترین ماجرای زندگیاش فقر بود و قهر. فقر از ماجرا در آمد و شد سرنوشتش. (ماه کامل میشود)
تصمیم و عمل، زن و مردی هستند که با یک دنیا بیعلاقگی نزدیک هم ایستادهاند و تظاهر به همبستگی میکنند. (پرنده من)
آنقدر از دنداندرد و بوی فلز چرخ دندانپزشکی خاطره دارم… گاهی فکر میکنم دندانهایم را نه، خندهام را خراب کردهاند. (رازی در کوچهها)
روزی که فرم پاسبانی را پر کردند از خودشان نپرسیدند، پاسبانِ چه چیزی میخواهند بشوند.(ترلان)
ارتباط پاسبانی و بکارت را بعدها هم نفهمیدند. (ترلان)
انگار اولین بار بود که با دنیای بدون خودش روبرو شده بود. (داستان حلوای زعفرانی از مجموعهی در راه ویلا)
شوهرش (که خواربارفروش است) به خیال اینکه زنش پودر لباسشویی یا چند گرم پنیر میخواهد با بیحوصلگی یک بقال حرفهای میپرسد که چه میخواهد؟
فروغ میگوید طلا ق
پدر جاوید مطمئن نیست. با تعجب میگوید: طلا؟
فروغ ناچار میشود برای تلفظ ق حلقش را جوری باز کند که انگار برای معاینه به مطب دندانپزشکی رفته. (رؤیای تبت)
پدر میپرد و به چادر فروغ چنگ میزند. پف چادر مثل چتری که چتربازش دررفته باشد میخوابد و روی زمین میافتد. (رؤیای تبت)
زاویهی دید
گفته میشود، مردم عادی فکر میکنند باید موضوع شاخودمداری برای نوشتن پیدا کرد، ولی نویسندهها از هر چیز عادی هم میتوانند داستانی برای روایت بسازند؛ اما همگی میدانیم که نوشتن کار آسانی نیست. اینکه چگونه تعریف کنیم و چه چیزی را مقدم و متأخر بگوییم و از کدام زاویه دید و … اینهاست که داستان را قابلِ خواندن میکند وگرنه همهی ما هرروز ماجرایی میشنویم یا برای هم تعریف میکنیم؛ اما وفی میداند هر داستان و رمانش را چگونه شروع کند و پیش ببرد و پایان برد.
در رمان رؤیای تبت که میتوان جلسهای را فقط به بررسی این اثر اختصاص داد، بهقدری در انتخاب زاویه دید و انتخاب راوی مهارت به خرج داده که اگر برای مثال، راوی، کاراکتر اصلی داستان بود، رمان به خطابهای اجتماعی از یک ازدواج ایدئولوژیک یا اظهار ندامتی از این زندگی بدل میشد؛ اما وفی شعله، خواهر شخصیت اصلی را که در بیمارستان کار میکند و درنتیجهی شغلش هم میداند در جامعه چه میگذرد، برای گفتن از ازدواج ایدئولوژیک خواهرش برگزیده؛ و در این تعریف است که شعله از خودش و از بقیه دوروبریها هم میگوید تا عشق و دوست داشتن از نوع مکتوم را در زندگی زنان مکتوب کند.
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند میزنم این دفعه نوبت توست.
با این جمله تعلیق را در همان اول داستان شکل میدهد، ما در پی این هستیم که ببینیم شیوا چه گندی زده؟! او دایرهوار در آخر باز به همان مهمانی اول داستان برمیگردد که این جمله در آن بیان میشود؛ اما این بار همهی چیزهایی را که قبلاً دیده و شنیده است پازلوار کنار هم میچیند تا در آخر همهچیز برای ما هم روشن شود!
یاد روزی افتادم که در پارک جنگلی از جمع دوستان عقب ماندی. کفش و جورابت را درآوردی و پابرهنه راه رفتی. جاوید از جمع فاصله گرفت و مثل اینجور وقتها که رفتار را نمیپسندید، اخم کرد.
شیوا نظرش را راجع به ازدواج خواهرش، عشق بین آنها، رفتار و سکناتشان و حتی کتابخانهی آنها میگوید:
-مردهشور عقلتان را ببرد. … از این خوشبختی قراردادی حالم بهم میخورد. در طور این ۱۶ سال آرامآرام به یک آگهی تبلیغاتی تبدیل شده بودید. همیشه راضی همیشه عاقل.
-عشق در دهان جاوید همگانی و مردانه میشد.
-راجع به ویار زنش میگوید آدم باید بتواند جلو هوسهایش را بگیرد.
-وقار خشک همیشگیات با آن لبخند، شیرین و زنانه شد.
-بوی نا بینیام را پر کرد. فکر کردم اینجا برای چشم بستن و مردن خوب است نه برای چشم باز کردن و خواندن.(در مورد کتابخانه)
سکوت و توداری
بااینکه زنان به پرحرفی شهرهاند، اما سکوت و توداری زن، عنصر غالب در داستانهای وفی است. سکوت در بیشتر داستان حتی به اسم هم گفته میشود. این شاید از کاراکتر خود او هم جان میگیرد. (این جمله در گزارشی که از یک نشست بررسی پرنده من در عصر اوز نوشته شده در توصیف وفی نوشته شده است: کمحرفی از خصوصیات میهمان بود اما سخنانش پرمحتوا بود.) البته او نویسندهای است که خوب گوش میدهد تا بتواند بپرورد و بنویسد؛ اما گاهی این سکوت حتی آزارنده هم میشود. برای مثال در رمان ماه کامل میشود تو بهعنوان خواننده در حسرت این هستی که روای که کل داستان را میگوید، چند کلمه حرف بزند!
فرزانه خواست چیزی بگوید، دوست عزیز مجال نداد.
«چرا خودش حرف نمیزند؟ زبان ندارد؟»
گاهی آنقدر در داستان منتظر میمانی تا این دهان کلام بار آورد!
«حرف بزن. بحث کن. جدل کن. آدم اینقدر کمخون؟ تو در دهه سی زندگیات هستی و هنوز بالغ نشدهای؛ یعنی چه که فوری جا میزنی.»
در ترلان
از ترلان دلخور است.
«تو چرا صدایت درنیامد چرچیل؟»
«برای اینکه فایدهای ندارد. تو فقط دل خودت را خنک کردی.»
«مگر این فایده نیست؟ مهم نیست حال خودت را جا بیاوری؟»
ترلان فکر میکند چرا مهم است. او نتوانسته است در این مدت چنین کاری بکند. دلش پر است. مثل غدهای ورم کرده و سنگین است …
میمانی که چه چیز چنین قفلزن بر دهان زن است! و میگویی شاید عنصر سکوت حرفهای بیشتری برای گفتن دارد و حتی شاید خصوصیتی است نمادین، حاکی از عنصری نهادینهشده و برجایمانده از سکوت سالیان طولانی.
در پشت کتاب پرنده من نوشته:
سکوت من گذشته دارد. به خاطر آن بارها تشویق شدهام… خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه میمانم با دری کیپ و پر از راز.
و گاهی شکستن این سکوتِ سنگین، حاکی از به وجود آمدن تغییر در کاراکتر داستان است.
میگوید «خانه را میفروشم.»
از جملههای بیمقدمه بدم میآید. همیشه احتیاج به آمادگی دارم …
نیازی به بلند شدن و داد کشیدن نیست.
«خانه را نمیفروشی.»
از صدای خودم خوشم میآید. نه میلرزد. نه نگران است. مطمئن است. (پرنده من)
***
از رازی در کوچهها
(پدر از مادر میپرسد.)
«پس آن عشوهها برای چی بود؟ آن خندهها. چرا مردک نیشش باز بود؟» عبو دور میگیرد و دادش بلند میشود. مستانه نگران است. «بس کن بابا»
جیغی مثل صدای گربه از گلویم بیرون میآید. از شنیدن صدای خودم جا میخورم.
«شمس کور است.» (این همان دخترک راوی داستان است)
تغییر در کاراکترها
تغییر در کاراکترها همیشه ما را به تمِ اصلی داستان رهنمون میشود. در داستانها، کاراکترهایی هستند که پنچر هستند (پنچر بهنوعی ترجمه تحتاللفظی از واژهی انگلیسی flat که به نظرم کلمهی جالبی است.) و یکنواخت، ایستا و درجازن که تغییری در آنها در کل داستان صورت نمیگیرد و کاراکترهایی که در طول داستان تغییرات مثبت و منفی میکنند. معمولاً بنا بر کشمکشهایی که در داستان به وجود میآید این تغییرات صورت میگیرد، حال، چه این کشمکشها درونی باشد و از تأملات درونی فرد منشأ گیرد یا بیرونی باشد و از کشمکش بین افراد پدید آید. در زندگی عادی هم اکثریت با کسانی است که کل عمرشان تغییر نمیکنند و یا تغییراتشان منطبق بر کلیشههای جامعه است و عدهی اندکی که تغییر میکنند و تغییرات به وجود میآورند.
در پرنده من:
ازدواج اگر دوام بیاورد پوست زن شروع میکند به کلفت شدن. ظاهراً حساس و لطیف است ولی کلفت شده است…
میخندم. خندهام عصبی نیست. خندهام از سر خوشحالی است. خوشحالی داشتن چیزی که هر زنی را ثروتمند میکند؛ اعتمادبهنفس.
جوری که قاهقاه شاد من از پوست تنش عبور میکند و به قلبش میرسد.
«به چی میخندی گامبالو؟»
تغییرات اما آنچنان بطئی هستند که اگر هم شوقزدهات کنند به تثبیتشان شک میکنی.
چنانکه در داستان کوتاه دهنکجی از مجموعه در راه ویلا
وزنم داشت روزبهروز بالا میرفت. زهرخندهای شوهرم بیشتر میشد. … هرروز بیشتر در گودال لختی و بیارادگی فرومیرفتم. … رفتهرفته کینهی این زندگی را به دل گرفتم. موذی و نامحسوس فاصلهام را از خودم بیشتر میکرد. شوهرم با خنده میزد پشتم.
«تو اینی. از خودت که نمیتوانی فرار کنی.»
فقط باید شروع میکردم. از هرجایی که ممکن بود.
(کاری که همه ما بارها و بارها میکنیم!)
یک روز متوجه شدم مدتهاست غر نمیزنم.
باانرژی بیشتری دستبهکار شدم. احساس پارتیزانی را داشتم که در مقر دشمن مشغول کندن تونلی برای فرار به بیرون است. … به هزار راه فکر کردم چه طور میتوانستم بروم توی نقش هرروزهام، نقش زنی که دغدغهاش شیر و شاش بچه بود و بس.
در این داستان کوتاه ما را غافلگیر میکند از ناگهانی بودن و هیجانانگیز بودنِ تغییرِ زن! ولی طولی نمیکشد که خود این زن هم به آن شک میکند:
خواندن چند جلد کتاب چه حاصلی داشت؟ آیا با درس خواندن میتوانستم زندگیام را به چیز دیگری که گمان میکردم گم شده است پیوند دهم؟ احساس دزدی را داشتم که نمیدانست چه استفادهای از غنائمش بکند.
داشتم با چه چیزی مبارزه میکردم؟ با سرنوشتم؟ با شوهرم؟ یا همه اینها دهنکجی بود؟ دهنکجی به قطعیتی که او [شوهر] حامیاش بود. … گناهش همین بود. اینکه رفیق و همدست امر محتوم بود.
در ماه کامل میشود راوی که دختری است که در یک دفتر تایپ و ترجمه کار میکند، بعد از رفتن به سفری به ترکیه برای آشنا شدن با یک مرد ایرانی که از آلمان آمده که دوستش ترتیب این سفر را داده، به شناخت از خود و احساسش میرسد و وقتی برمیگردد ماه کامل میشود! البته در اینجا هم از کیفیت و قطعیت تغییر خبری نیست و ماه واقعاً کامل نمیشود!
تغییرِ روبهجلو و بهسوی پیشرفت برای زن حقیقتاً هم لاکپشتی است و ممکن است ناکارآمد و ابتر بماند یا در داستان بیان نشود، اما وجود دارد.
ازآنجاییکه وفی نویسنده واقعیتهاست زنان در داستانهای او غالباً کنشگر نیستند؛ و درنهایت، واکنش نشان میدهند! مثلاً به رفتار ماهرخ، مادر دخترک در رازی در کوچههانسبت به شوهر سیاه قلبش، عبو که مرتب به او پیله میکند، توجه کنید:
زل زده است به لبها ماهرخ. قرمزند. …
عبو ناگهان شیر را میپیچاند. آب با فشار زیاد از شیلنگ میپاشد بهصورت ماهرخ. مثلاینکه سیلی محکمی از کسی میخورد. جیغ میکشد و از جا میپرد. بهسرعت میرود توی اتاق. خیال میکنیم میرود لباس عوض کند یا بیصدا گوشهای کز کند ولی زود برمیگردد. توی صورتش خشم و سماجت باهم است. دامنش پر است. هر چه توی دامنش است میریزد توی طشت پر از آب. بعد میرود توی تشت پر از آب و شالاپ شالاپ پا میکوبد و لهشان میکند. آب اول صورتی و بعد قرمز میشود. خمیر ماتیکها قلمبه قلمبه روی آب میآیند و مثل ماهی مرده دور ساقهای سفید و برهنهاش شناور میمانند.
ولی همین مادر میخواهد دخترانش توسریخور نباشند و جربزه داشته باشند:
«اینقدر گوسفند نباش»
…
عصبانی است و به صورتم آب میزند نه برای اینکه اشک و مف را تمیز کند، خیال دارد ترس و بزدلی را از وجودم پاک کند.
و این یعنی، امید به تغییری که شاید در نسل بعدی رخ دهد.
همینجا بد نیست به حضور او در داستانهایش بیشتر اشاره کنم.
او در غالب داستانهایش حضور دارد و این را کتمان که نمیکند، اذعان هم میکند. خودش میگوید رمان پرنده من را، بعد از دو سال اجارهنشینی که آپارتمانی در محله نظامالملک میخرند نوشته و نمیتوانسته است تجاربش را ننویسد.
برخی از داستانهای در عمق صحنه (حاصل شغلی بود که مرا برد به دلِ زندگی سخت و دردناک زنهای قربانی) و رمان ترلان او به تجربه او به آموزش در دانشکده پلیس برمیگردد.
در داستانهایش مدام برمیخوریم به اینکه شوهرش برای کار بهجای دوری رفته و او مسئولیت دو فرزندش را دارد. همهی اینها تجربیات زندگی شخصی او هستند. او در پیش و پا افتادهترین لحظات هم زندگیاش را ثبت کرده که در نوشتههایش بکار آمدهاند. من که بار دیگر ده کتاب او را پشت سرهم خواندم این تکرار برایم کمی آزاردهنده بود؛ اما مگر نه اینکه بیشتر ما همنسلان او غالباً دو فرزند و زندگیهای کموبیش مشابهی داریم؟! همهی ما زنان که گاهی در زندگی درمیمانیم و گاهی راهی پیدا میکنیم برای بیرون کشیدن خود از مخمصه یا راهی رو به جلو. در رمان پرنده من، او اسمی بر راوی نگذاشته که بتوان هر زنی را بجای او گذاشت.
دغدغه نویسندگی در داستانهای او هم وجود دارد.
در داستان کوتاه دفتر خاطرات از مجموعه در عمق صحنه:
زنی است که میخواهد داستان بنویسد و حتی وقتی بچه را شیر میدهد به داستانش فکر میکند. شوهر میگوید:
«بگذار زنها کار خودشان را بکنند نصرتی و تا غذا آماده شود ما هم یکی دست بزنیم.»
«داستان تازه چی دارید مرضیه خانم؟»
نصرتی غافلگیرش کرده بود. بشقابها را تند و تند جمع کرد و زیر لبی گفت: «هیچ چی.»
چشمش به علی افتاد که با سبیلهایش بازی میکرد.
«داستان میخواهد چکار؟ نیاز برایش داستان است.» (نیاز اسم کودک شیرخواره مرضیه است.)
در ترلان از همان اول میگوید: ترلان میخواست معلم بشود، نشده بود. دوست داشت بازیگر بشود، نشده بود. بیشتر از همه دلش میخواست نویسنده بشود، نشده بود. پاسبان بودن بهتر از این نشدنها بود و آخر داستان هم چنین است:
احساس میکند آرامآرام چیزی به او نزدیک میشود. شروع میکند به نوشتن. قلبش شادمانه میتپد.
ولی گویی این حضور وفی همیشگی است و تکرارش ناباوری ببار میآورد. در اغلب داستانهایش راوی (احتمالاً کمفهمتر) شبیه خود او فکر میکند و همانند خود او تحلیل میکند. چیزی که باعث میشود فکر کنی خود وفی است که میگوید نه کسی که داستان از آن اوست.
در داستان آواره و آزاد
«کجا میروی آخر؟ بچهها را هم آواره میکنی.»
خندهام میگیرد. بچهها! آنیکی هنوز توی شکمم است. مادر ممد از وقتی فهمیده است میروم فقط همین حرف را میزند. خوشم میآید از کلمه آواره. نه اینجور عاجز و بدبخت که از دهان او بیرون میآید. آوارهی من شکل درویش بینیاز است.
در داستان هزارها عروس
هر چه بود عروس بود و یک روز فهمید که عروس یک نفر نیست. صدها و هزارها عروس دیگر است. رفتهرفته دانست که عروس یک عالم معنا دارد که بیشترش به او مربوط نمیشود. به صدها عروس پیش از او مربوط میشود.
پدر و مادرهای داستانهای وفی!
به نظرم مهم است شخصیت پدر و مادرهای داستانهای وفی را بکاویم، چون او به نسل پیش از خود برمیگردد که معمولاً اثری از همحسی هم در ما برنمیانگیزند. گویی وفی، عدم قدرتمندی نسل راویان را از والدین غیر مُدرک آنها میداند:
در ماه کامل میشود صحبت از اهمیت سفر است:
«چطور انتظار داری چیزی از زندگی بفهمی؟»
مادرم هم چیزی از زندگی نمیفهمید. پایش را از خانه بیرون نمیگذاشت. یکبار رفته بود سوریه. رفتن داریم تا رفتن. او در حصار گوشتی زنهای فامیل از مکانی که اسمش خانه بود سوار شد و … این وسط در همان بستهبندی گوشتی متحرک زیارت هم کرد. …
پدرم هم چیزی از زندگی نمیفهمید. میرفت کوه اما کوه رفتن با سفر کردن و ماجرا داشتن فرق دارد.
بیعرضگی مادر در ترلان چنین بیان میشود:
کارهای مادر غم به دل او میآورد. قدرتی نداشت، نمیدانست.
و زندگیهای مشترکی که با زورگویی و بیعرضگی و کجفهمی و ناکامی رقم خورده، در پایانشان میبینیم پیرانی ببار میآورد علیل و ذلیل. موجودات ترحمانگیزی که محبت برنمیانگیزند؛ حتی محبت فرزندانشان را.
مامان بیدار بود… آن روزها حرکت پاها به نظرم رقص شوق یک لذت ممنوع بود و مرا به یاد اتفاقهای مبهم و نامفهوم خانه میانداخت… حالا پاها پیر بودند و صدای مالیده شدنشان مثل ساییده شدن سمباده روی تختهای ناصاف بود. این صدا عصبیام میکرد. درواقع میل شدید و حریصانهی او به زندگی بود که عصبانیام میکرد. (در راه ویلا)
ملافههای تخت را عوض میکنند. بوی ادرار بلند میشود. ساق پاهایش را بااحتیاط بلند میکنند. دو استخوان شکننده و بدرنگاند. ملافههای تمیز را پهن میکنند. استخوانها را میگذارند سر جای اولشان. ضعیفاند. نمیتوانند حتی مورچهای را له کنند و هیچ ربطی به ساقهای آهنین معروف عبو ندارند که حلقه میشدند دور گردنهای لاغر ما. یکجور گیوتین عضلانی بود. (رازی در کوچهها)
وفی نویسنده واقعیتها
هرچند در نوشتههای وفی تخیل و واقعیت درهمتنیدهاند اما وفی نمیگذارد ما در دریای خیال و عالم هپروت و رؤیا غوطهور بشویم. فوری واقعیت را برمیدارد میکوبد بر فرق سر رؤیا و خیال ما.
مثلاً، در ماه کامل میشود دختری که برای دیدن پسری که آلمان آمده به ترکیه رفته، کفش پایش را میزند! در این سفر که اصولاً میبایست آشنایی و دلدادگی را ترسیم میکرد، مثلاً در صحنه دیدار آنها پسر خمیازه میکشد و او دندان کرمخوردهاش را میبیند.
یا در داستانی (دقیق یادم نیست) که مرد مرخص ساعتی گرفته و برای معاشقه از اداره به خانه آمده، بوی جوراب اولین چیزی است زن متوجهش میشود و خفهاش میکند.
حتی در رؤیای تبت هم که بهظاهر نامش فرسنگها دور از واقعیت زندگی مینماید، این واقعیت است که بیان میشود بااینکه میگوید:
تو و مرد آرام در یک رؤیا فرورفته بودید.
و شاید با این نامگذاری و آوردن واقعیت در محتوا، خواسته نشان دهد که از واقعیات جامعه نمیتوان جان بدر برد!
بخش دیگری از هویت
در پایان برمیگردم به موضوعی که سخنانم را با آن شروع کرده بودم: زادگاه وفی، آذربایجان که فرهنگ و تاریخ و ذخیره فولکلوریک غنی، موسیقی و روایتهای فروان عاشیقی، قصهها، افسانهها و اسطورههای فراوان در خود دارد. میخواهیم ببینیم وفی علاوه بر جنسیت، با این بخش از هویت خود، چه کرده و این بخش از وجود او تا چه حد در آثار او قابلِ دیدن است. در ترلان میبینیم آنها از تبریز عازم دانشکده پلیس میشوند. داستان در دونقطه روایت میشود: تبریز جایی که ترلان و رعنا در آنجا متولد شده، درس خوانده و بزرگ شدهاند و تهران که آموزشگاه نظامی در آن واقعشده. در داستان کوتاه همهی افق برای مراسم عزاداری یکی از بستگان به تبریز میآیند و نوستالژی تبریز برای کسانی که آن را ترک کردهاند، زنده میشود. در رؤیای تبت، صحبت از رقص آذربایجانی میشود و در صحنهی پایانی یا همان مهمانی اول کتاب راوی لباس محلی پوشیده که هنوز هم در ذهن من به تناش زار میزند، چون هیچ منطق داستانی توجیهپذیری ندارد و کار کممایهای مینماید.
وقتی رمان پرنده من را میخوانیم متوجه مفهومی میشویم که این رمان از آن نام گرفته است: «قوشو قونوبدو/پرندهاش نشسته» یا «قوشو اوچوبدو/پرندهاش پریده». ما اینها را وقتی میگوییم که دیگر، طرف تصمیمش را برای انجام کاری و مخصوصاً رفتن بهجایی گرفته و نمیتوان منصرفش کرد. درجایی در کتاب گفته «پرنده او رفته است. خودش هم دیگر نمیتواند بماند و باید دنبال پرندهاش برود.» نمیدانم همین مفهوم در فارسی هم وجود دارد یا نه.
بههرحال از اینها میتوان به نیمچهدغدغهای پی برد که وفی درباره زبان مادریاش یا زادگاهش یا تمایل به ادای دین نسبت به آن دارد و در انتظاری که ببینی وی کتابی در این مورد بنویسد؛ و این میشود رمانبعد از پایان او! به زعمی که من در مورد این رمان نوشتهام فریبا از تبت به تبریز میآید؛ و رؤیا نام راوی این رمان میشود! (نگاه کنید به «در ادامهی بعد از پایان!»)
ازقضا این رمان موضوع مهاجرت را پیش میکشد و موضوع با سفر به تبریز قلم میخورد.
درجایی میگوید:
اصلاً یک تبریزی را نمیشود بدون شناختن تبریز فهمید.
اما وفی بشدت در این رمان از بابت پردازشش به تبریز در سطح میماند؛ در همان سطح کوچه و خیابان. حتی در توصیف شهر میگوید خورشید در پشت کوه غروب میکرد. درحالیکه بقول یکی از دوستان در جلسه بررسی کتاب، خورشید در تبریز پشت کوه (ائینالی) غروب نمیکند!
هرچند این دغدغه گاهی در آثارش خود را نمایان میکند، در پرداخت به آن موفق عمل نمیکند؛ و اگر این رمان مثلاً ۱۵ سال پیش نوشته میشد، میشد گفت تازگی میداشت.
ولی برعکس، در داستان کوتاه گرگها او توانسته هنرمندانه به موضوعی دست بگذارد که همزمان، جنسیت و ملیت را پابهپای هم پیش برد. نقد و تحلیل این داستان را دوستان میتوانند زیر عنوان «نگاهی به گرگهای وفی» بخوانند که نقدی ساختارگرایانه از اثر است.
بد نیست اینجا که باز به تبریز رسیدیم به این مهم نیز اشاره کنم که تعدادی از زنان همسنخ و همنسل وفی، حداقل آنهایی را که من میشناسم و دستبهکار نوشتن بردهاند، دو کار سخت را همزمان انجام دادهاند. مثل وفی دست به زنانهنگاری زدهاند، و به ترکی نوشتهاند؛ یعنی همزمان هم، به زبان زنانه و هم به زبان مادری خود روی آوردهاند. اینها لذت نوشتن به این زبان و حفظ زبان مادریشان را به عطای معروف شدن در کشور بخشیدهاند. زنانی مثل رقیه کبیری، نگار خیاوی، سوسن نواده رضی و … زنان جوانتری از نسل بعدی که بعد از ما دستبهقلم بردهاند.
از اینکه چنین مشتاق به من و وفی گوش کردید متشکرم! این سخنرانی را با یک شعر کوتاه ترکی از خودم پایان میدهم:
آیاقلاریمی یئره دیرهدیم
دیکدابانلاریم بلکه
قادینلیغیمی جوغارتماغا
بیر گؤز یئر آچسین
بو چتین تورپاقدا
***
پای بر زمین فشرم
شاید پاشنههای بلند کفشم
یکچشم جا باز کند
برای ریشه کردنِ زنانگیام
در این خاکِ سخت