فروغ اسدپور ; داریوش اقبالی! دریاچه ی ارومیه مادرمکان مردم آذربایجان…
داریوش اقبالی! دریاچه ی ارومیه مادرمکان مردم آذربایجان، خود این مردم و زبانشان یک و همان اند همه در معرض نابودی مطلق!
آخ این چه تنهایی است…
چندی پیش، پس از درگذشت مادر داریوش اقبالی در خانه ی سالمندان در یکی از شهرهای آذربایجان، کلیپ کوتاهی از دیدار این خواننده ی مشهور و مادرش، به طرق مختلف در فضای مجازی دست به دست شد. من نمیتوانم بدانم چرا این کلیپ دقیقا پس از مرگ مادر داریوش به فضای مجازی راه یافته و دلایل پس پشت آن چه میتوانسته باشد.
آنچه توجه مرا به ویژه به خود جلب کرد دیدار حزن انگیز مادر و فرزند در فضایی عاطفی به میانجی زبان مادر(ترکی) و با چاشنی ترانه ای به زبان مادری بود. این کلیپ، قطعهای برکنده از یک فیلم خصوصی است آکنده از فضای خودمانی-خویشاوندی-طبیعی-خونی- عاطفی و البته پرحسرت بین مادر و فرزند. مادر که ناز و داریوش که نیاز می کند.
نکته جالب در این میان برای من، عبور این فیلم از مرزهای فضای خصوصی و راه یافتن آن به فضای عمومی است. اما آیا این فیلم واقعاً عمومی شد؟ به نظر من خیر. فیلم عمومی شد ولی خصوصی ماند. چطور چنین چیزی ممکن است:عمومی شدن در عین خصوصی ماندن؟ خواهم گفت.
عمومی شدن معمولاً به معنای این است که خصلت خصوصی و بیناشخصی مسأله یا موضوع مورد نظر «سیاسی» میشود چون مورد قضاوت قرار میگیرد کنش برمیانگیزد واکنش ایجاد میکند و احتمالاً به تغییر و تحول در معنای موضوع عمومی شده و در مرحله ی بعدی به تغییر جایگاه سیاسی موضوع میانجامد. برای نمونه وقتی جنبش زنان اروپا در دهه ۱۹۶۰ فریاد کشید که مسائل خصوصی همه مسائلی اجتماعی و سیاسی هستند دقیقاً به این نکته اشاره داشت. کتک زدن زن امری خصوصی و شخصی نیست بلکه امری است اجتماعی و سیاسی چون موضوعی است مربوط به ساختارهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی یک جامعه که اجازه میدهند خشونت علیه زنان به عنوان امری «طبیعی» (پیشاسیاسی/غیرسیاسی)، خصوصی و فاقد اهمیت تلقی شود. با این فریادهای اعتراضی و البته بی شمار آکسیون های خیابانی، کتک زدن زن، فحاشی به زن و تحقیر او همگی از حوزه ی زندگی شخصی و خصوصی بیرون میآیند و به نحوی عمومی و سیاسی داوری میشوند و جامعه خواهان تغییر قوانین به نفع آنان و پایان دادن به نامرئیت، تعذیب و شکنجه بدن و روح آنها می شود.
در اینجا قطعهای از فیلم دیدار خصوصی داریوش با مادرش «عمومی» می شود. اما برخلاف وضعیت بالا که شرحش رفت، نمیتواند «سیاسی» شود یا هنوز چنین نشده است. چون سوژه ی این فیلم که حالا فقط داریوش است ظاهراً تصمیم نگرفته موضوع را سیاسی کند و آن را به محکمه ی وجدان های آزاد ببرد، به کتک خوردن و فحش شنیدن زبان مادری اش اعتراض کند و به جنبش رفع ستم و تبعیض از زبان مادری خویش و زبانهای دیگر در کشور بپیوندد (مادر در حالتی پیشاعمومی و پیشاسیاسی از دنیا رفت چون هرگز فرصت نکرد خودش وارد فضای عمومی شود یا ورود خود به عرصه عمومی را به میانجی تکثیر و توزیع این فیلم شاهد باشد. هرگز نتوانست به زبان خود داستان زندگیاش را برای جماعت مخاطبان و تماشاگران بگوید). به همین جهت فیلم با اینکه وارد عرصه عمومی میشود اما خصوصی میماند چون داریوش نمیخواهد آن را سیاسی کند. به دلیل فقدان سوژگی در داریوش، فیلم نهایتاً بر خصلت خصوصی این دیدار بر خصلت خصوصی این زبان (ترکی) تأکید می گذارد. اکثریت کسانی که فیلم را دیده اند با دیدن صحنه ی «معاشقه» ی مادر و فرزند متأثر میشوند ولی دامنه ی تاثرات شان نیز در همین جا متوقف می شود. در مرحله ی شهود و تجربه ی حسی (مرحله ی پیشاسیاسی و پیشااجتماعی) متوقف می شوند. این جمعیت کثیر تماشاچی بر «خصوصی» بودن این زبان ایراد نمی گیرند. از تبعید زبان مادری خواننده ی سرشناس آذربایجانی، داریوش، به عرصه ی خصوصی انتقاد نمی کنند. نمی پرسند چرا زبانی این چنین پرمتکلم، زبانی تا این اندازه گسترده در ایران و آذربایجان، باید «خصوصی»، «از فرط تعذیب نیمه مرده، درست مانند دریاچه ی ارومیه» و «غایب از نظرها» باشد. به این ترتیب با مرگ مادر، بر مرگ زبان او نیز مهر تأیید زده میشود و جایگاه فرودست و تحقیرشده ی این زبان و آن زن که هرگز شهروندیت یک کشور چندملیتی را تجربه نکرد، بیشتر مورد تأکید قرار می گیرد.
وضعیت عجیبی است. هویت و زبان ملی مادر داریوش هرگز به رسمیت شناخته نشده است چون زبان ترکی اش مخفی- خصوصی باقی ماند مبتنی بر ارتباط خونی-خویشاوندی. این زن قادر به رسمیت یافتن یا بازشناسانیدن خود در نظم سیاسی و زبانی موجود نبود. به واسطه ی پسرش داریوش است که زبان او و وجود او اصولاً وارد عرصه عمومی میشود. اما همین هم باز مانعی است بر سر راه تصدیق این زن و در نتیجه وضعیت پیشاسیاسی مادر بی هیچ اعتراضی به عنوان امری «طبیعی» پذیرفته می شود. چون داریوش بازشناسی مادر و زبان او را در سطحی شخصی و خصوصی از راه رابطه ی خونی انجام می دهد. همین که مادر را میبیند زبان او را تکلم میکند خود را در مادر تشخیص میدهد خود را در او مییابد و همزمان (و حتما) نشانه ای می بیند از سلب ارتباط خونی-خویشاوندی به میانجی قدرت یک زبان دیگر که داریوش را از مادر جدا کرده؛ و به این معنا از دست رفتگی و سلب حقوق سیاسی فرهنگی خود را در مادر انعکاس یافته می بیند. مادر که بمیرد، ایدهآلی تجسدیافته در نهادهای اجتماعی از پس او باقی نمیماند که دوام بیاورد که اگر چنین ایدهآل تجسدیافته ای وجود داشت داریوش شاید نیازی نمی داشت چند بیت شعر فارسی را به عنوان مرثیه سرایی ضمیمه تابوت مادر از دست رفته کند. بله مادر بدون حقوق شهروندی زبانی میمیرد و زبانش نیز با او از دست میرود. نه مادر و نه زبانی که با آن تلکم میکرده است (و نه ارتباط زبانی داریوش با مادر) هیچیک به رسمیت شناخته نشدند.
ارتقای زبان ترکی به سطح زبان عمومی در آذربایجان تنها راه گذار این زبان، از مرحله ی خویشاوندی- خونی – طبیعی-پیشاسیاسی به مرحله ی فرهنگی- سیاسی- عمومی است. پسر خود نتوانسته زبان مادر را خوب فرابگیرد و بدتر از آن، نتوانسته برای رسمیت یابی آن زبان کوششی به خرج بدهد. بنابراین نمایش یک لحظه ی غم انگیز و زیبا از رابطه ی زبانی با مادر در فضای عمومی نمیتواند هیچ خدشه ای به جایگاه خصوصی، نیمه مرده و پنهانی این زبان و مادر او وارد کند.
به «اوج» کشیدن مادر و زبان او از سوی داریوش با انتشار فیلم مورد بحث، شبیه وضعیت زنی است که میتواند از شوهر و معشوق خویش کتک بخورد و مورد انواع سوء رفتار ها قرار بگیرد ولی هم زمان برای لحظاتی روی فرش قرمز در کنار شوهر متنفذ و ثروتمند و قدرتمند خویش در فضای عمومی جواهرگونه بدرخشد و پس از آن باز از نو به جایگاه فرودست خود در عرصه خصوصی سقوط کند و در معرض همه گونه تحقیر و اهانت قرار بگیرد. وقتی او به منزله ی «شهبانو» در کنار شوهر قدرتمند خویش قدم برمیدارد هیچکس متوجه تعذیب و آزار جسمانی و روحی او نیست. در نهایت زن دوباره به فضای خصوصی خانه برگردانده می شود و آن جا حبس و اسیر و فاقد قدرت واقعی می ماند. زبان مادری داریوش نیز برای لحظاتی توانست در فضای عمومی-مجازی درخشیدن بگیرد بی اینکه تعذیب و تحقیر این زبان مورد اعتراض قرار بگیرد.
گفتگویی بسیار کوتاه را به نظاره نشستیم که لای زرورق چند بیت شعر از یک ترانه ی ترکی درپیچیده شد و چه بسا اگر گفت و شنود مادر و پسر ادامه می یافت فقر و تنگدستی زبانی داریوش بر همه آشکار میگشت و تعذیب زبان مادر و تحقیر خود مادر در مقام سمبول ایدهآل سرکوب شده ی برابری سیاسی و زبانی فاش می گشت. در این رابطه ی خونی شاهد «خون ریزی» هستیم. چون این رابطه باید «زائده»وار، تهی از خون، خصوصی، مخفی و غیرسیاسی بماند و در عین حال به عنوان پیشزمینه و پیش شرطی برای بقا و دوام عرصه عمومی و سیاسی؛ در پشت صحنه در پس زمینه به ایفای نقش خود مشغول باشد. اگر زبان مادر داریوش «زائده» نشود خصوصی نشود از انظار مخفی و غیرسیاسی نماند، داریوش نمیتواند «فقط» به زبان رسمی وعمومی شده ی رایج در این کشور ترانه بخواند و با ریختن خون زبان مادر خویش، به زبانی دیگر خون برساند. آیا این فرهنگ «برتر» این زبان «خدایگان» بدون برده شدن زبان ترکی و بدون داریوش ها و گوگوش ها و عارف ها و دیگران می توانست وجود داشته باشد؟ شاید داریوش با خشم به من بگوید ولی این زبان، رسمی است دولتی است و قانون پشت آن ایستاده است. تو گویی قانون به خودی خود میتواند نابرابری زبانها را اعمال کند. دست کم ما «سوژه ها» می توانیم این قانون را به بحث گذاشته و گاه و بیگاه از اجرای سربراه و مطیع آن سرپیچی کنیم. داریوش دست کم می توانست مادر تعذیب دیده را با اشعاری به زبان ترکی مشایعت کند و یا به دو زبان ترکی و فارسی به سوگ مادر بنشیند تا به این ترتیب ایدهآل برابری سیاسی و اجتماعی دو زبان را به یاد مادر هلهله کند. او متأسفانه حتی در سوگ مادر نیز زبان دولتی و رسمی را به کار می گیرد. او حتی در پی محکوم کردن سیادت طلبی زبان فارسی برنمی اید که زبان او را نابود کرده است. داریوش در همه ی این سالها در این زمینه سکوت پیشه کرده است حتی برای مرگ دریاچه ارومیه نیز که همه ی آبش را کشیدند و بردند، «یک دهن» سوگوارانه به رسم سنت موسیقیایی خاص خودش چیزی نخواند.
با این حال زبان سرکوب شده ی او در دیدار با مادر به قلمرو سیاست وارد می شود. نه به خاطر ضدیت آگاهانه ی داریوش با سیاست ترکی-کُش دولت مرکزی یا سیاست آسیمیلاسیون که ترکی را مُثله کرده و متکلمان اش را نیز؛ بلکه به خاطر خلوص رسواگرانه ی مادر که نمیتواند به فارسی قربان صدقه ی فرزند از دست رفته برود. مادر دمادم رفتن، انتقام خود را از تعذیب و شکنجه ی هستی ملی خود میگیرد و فروغ اسدپوری را از این گوشه ی سیاره دستخوش خشم و اندوه میکند تا قلم به دست بگیرد و پسر را سرزنش کند. داریوش در نیمه ی راه متوقف میشود او تفسیرسیاسی این فیلم را به دیگران به فاعلین دیگر می سپارد. اما دیگران نیز ناچارند فاعلیت حداقلی شخص او را خواستار شوند.
داریوش اقبالی! دست کم به خاطر مادری که همواره ناچار بود به خاطر زن بودنش «نیمه انسان» باشد و زبانش نیز همواره «نیمه مرده- مخفی- خصوصی و تعذیب شده» باقی ماند، به خاطر مردمی که وی به آنان تعلق داشت، و به خاطر طبیعیت سرزمین مادری ات خاصه دریاچه ارومیه (جنگل ها و معادن و رودخانه ها بمانند) طبیعتی که در خطر انهدام و انقراض قرار دارد ذره ای مبارزه جویی کن. داریوش اقبالی! تو باید به میانجی مادرت معنای بی سرزمینی و بیزبانی و بیجایی را بدانی. فرمان مرگ از سوی حاکمان تهران بر آذربایجان فرود آمده است. برای دریاچه ارومیه برای درناهای آن که سرنوشت تیره ای را به استقبال میروند (یوللارینی دومان توتوب چن باغلییب) سرودی به زبان مادرت بخوان تا ماندگاری ات دست کم در خاطره ی جمعی مردمان متعلق به مادرمکان دریاچه ی ارومیه تضمین شود.
فروغ اسدپور دوشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۱