سیمین صبری : زبان مادری دقتور ریضا براهنی در مراسم وداع باز در دلش ماند
استبداد نه به کودک رحم میکند نه به مرده ! استبداد فقط حکمرانی میخواهد آن هم به هر قیمتی که شده است. همین و بس.
ابر مردی دارفانی را وداع گفت و علیرغم جهشی نزدیک صدو هشتاد درجه در اندیشه سیاسی و افق فرهنگی – زبانی اش در دهههای اخر زندگیاش , از پشیمانی به فارسی نویسی بگیرید تا صدر افتخاری و ابدی انجمن قلم آذربایجان جنوبی( ایران) در تبعید شدن، در مراسم وداع او را چون “دکتر رضا براهنی” به خاک سپردند و از “دقتور ریضا براهنی” هیچ اما هیچ سخنی بر لب نیاوردند. تنها یک استثنا بود آن هم اشاره کوچک فرزندش به این حقیقت که او به زبان مادری خود و زبان مادری دیگران اهمیت میداد و این که “هر چند پدرم به فارسی نوشت ، اما ما از ایرانیهای ترک هستیم” .
از کلیت زندگی او با تمام دگرگونیها و جهشهایش آن قسمت را برداشتند که دوست داشتند و بقیه را به خیال خود به قیچی بیرحم سانسور سپردند! آن سانسوری که دقتور تا آن اندازه از آن بیزار بود . سانسور اندیشه، آزادی بیان و زندگی آسوده ! کسی به احترام مرحوم و مسافر راهی ابدیت به فریادهای عدالت طلبانه او در مورد زبان سلاخی شده و در شکم بلعیده اش ، اهمیت نداد و همه خود را به ناشنوایی زدند و گذاشتند که این روز هم به آرامی , به فارسی و فقط فارسی , بدون “دغدغه” بگذرد …
دیروز روز وداع با مردی بود که سالها قبل از مرگش طوفانی به راه انداخت و چون کسی که به ” مسجد” تف کرده باشد از درگاه ” مسلمانان” رانده شد ,” تکفیر” شد و تگرگ سنگ و دشنام را دید…
این رویدادهای مهم و غیر قابل انکار چطور از زندگی او میتوانست به این شکل با قساوت و سنگدلی سانسور شود و هیچ اما هیچ سخن و اشارهای به آن نکنند؟ مگر سالیان سال نبود که به خاطر همین تمایلات و نوشتهها و گفتار به باد دشنام گرفته شده بود ؟
آری ، او درگذشته بود و نمیتوانست فریاد زند:… ای جماعت صبر کنید ، داستان به آنجا ختم نشد !
چه زبانی است این زبان ترکی که حتا بمب هستهای نیز جهان این “پاسداران تنها پارسی” را هم به این شدت تهدید نمیکند !
چه خوب که مردهها نمیشنوند و آن روز به همین دلیل دقتور براهنی خوش شانس بود. اما وجدانها هم نشنیدند؟ و الا در چنین روزهایی است که حتا پرفسور روانپزشک هم که آنجا در مراسم تدفین او ست میتوانست شهادت دهد که انسانها در غم و شادی , طغیان ضمیر خودآگاه (و ناخودآگاه) را به زبان مادری خود بیان میکنند. اما آن روز کسی از زبان او و برای احترام و بزرگداشت تبار ترکی او که بسیار از آن گفت ، چیزی ، خاطرهای کوتاه و خداحافظی ابدی به زبانش مادریش بیان نکرد که مبادا طنینی “ضد امنیتی” بر گورستان بیفکند …گزمهها و داروغهها با حضور نامرئى خود در گورستان هم پرسه میزدند و آرامش را از خلق می ربودند !
…وای وای لای لای بالام لای لای ریضا بالام هی، انا قوربان سنه، لای لای!
بزرگترین شاهکار او زندگی ” دوزیستی ” اش بود
او تاوان هر دو دوره را داد اما هر دو را با سر بلندی زیست. حتا در مراسم وداع با دارفانی نیز مرده اش تاوان شجاعت و شهامت اش را میداد. همه مراقب بودند که با یک کلمه ترکی حرف زدن پا روی دم این گزمههای نامریی نگذارند که سالها است “دشنام “ها یشان گوشهای عزیزشان و آنها را خراش داده است.
اگر این علت نبود یکی به من بگوید چطور در چنین روز تاریخی مهمترین رخ دادهای زندگی او در اوج تکامل اندیشه و گفتار دقتور در مورد اهمیت زبان مادری و انزجار از داروغهها و “پاسداران تنها پارسی”, و تاسیس انجمن قلم آذربایجان به فراموشی سپرده میشود؟
واقعا باید گفت موتاسیونها فقط در دنیای بیولوژیک و در کروموزومها و زنجیر دی ان ای رخ نمیدهد. جهشها و موتاسیونهایی در روانمان رخ میدهد که نقطههای عطف و تغییر در زندگی مان هستند که بسیار کاری تر از جهشهای بیولوژیکی در خط و مسیر زندگیمان اثر میگذراند.موتاسیون دراوج تخت پادشاهی نقد ادبیات فارسی، از دکتر رضا براهنی به دقتور ریضا براهنی ، افسانه نبود… حقیقتی بود که جنجال به پا انداخته بود. دگردیسی که در دهههای اخر زندگیاش او را به دقتور ریضا براهنی تغییر داد و او را در قلب میلیونها ترک در ایران جاودانه نمود محصول سالیان دراز تقلا و جستجو بود. زندگی ” دوزیستی ” اش که بخشی را به جای” سؤ” در آب گذراند اما در بخش دیگر خود را به ساحل ” تورپاق ” رساند و با تمام خستگی و اضطراب با آغوش باز بر آن پهن شد و چون دامان باز یافته مادر اش سر بر زانوی آن گذاشت و آسود : زبان مادری و هویت سرکوب شده اش را باز یافت !
هیچ موتاسیونی به یک شبه اتفاق نمی افتد . موتاسیونی که او را از “آب “، آن هم با تبحری وصف ناپذیر بعد از سالیان سال موج سواری بر اقیانوس و بلندترین امواج آن ” آبها” ، دوباره به “تورپاق ” باز گرداند , پایان سالها تلاش در آب اما آغاز مبارزه در خاک بود ! هیچ انتقامی سرسخت تر از این نبود ، …هم انتقام “آن کودک” و هم انتقام ملتی اسیر و محکوم به اسارات زبانی فرهنگی بود. این آن علت اصلی آن ” دشنام “هایی است که جناح “پاسداران فقط فارسی” او و حتا خانواده اش را به باد آن گرفته است ، نه صرفا ترک بودنش.
نه هر گردی گردو است و نه هر ترکی ” ترک”. دشنامها را آن هنگامی محکوم به شنیدن هستی که از ” ترک” بودن صحبت کنی و فقط “ترک خالی” نباشی. ترکی که میداند زبان چرا مهم است و چرا باید از نقاب دروغین ” دمکرات قصابانی” صحبت کند که آن را از گلویش در آورده اند یا به شکمش فرستادند که برای همیشه فراموشش شود, دیگر یک” ترک خالی” نیست . آن وقت ترک هستی و یک ترک مزاحم که در آش داغ گزمهها و “پاسداران فقط فارسی” آب سرد میریزد و کاسه کوزههای به ظاهر زیبا اما پر از فریب و نیرنگ را به هم میریزد.آن وقت میشود موجودی دیگر که از یک “ترک خوب و نازنین” و فرمانبر از هر جهت بسیار متمایز است. حالا که دیگر ترک از خود بیگانه نیست , باید نامی برایش بیابند …و اسمش را میگذراند ” تجزیه طلب”.
در مراسم خاکسپاری او تمامی قریب به اتفاق آنهایی که رشته سخن بر سر مزار او یا با مطبوعات را به دست میگیرند با اصرار قابل ملاحظه و غیر نرمال , بدون مکث و چون صفحه گرامافونی که خط خطی شده باشد ، مرتب تکرار میکردند که “او عاشق زبان فارسی و عاشق ایران بود”. انگار داشتند تک تک قسم میخوردند که:”… والله به پیر به پیغمبر زبان فارسی و ایران را دوست داشت!”… مگر کسی ادعا کرده بود که او زبان فارسی را دوست نداشت یا دشمن ایران بود ؟ آنها هوش یک بیننده هوشمند را کم کم به این نکته جلب میکنند که اینها با بکار گیری “سوپر اگوی” فریدی خود چه حقیقتی را در ضمیر ناخود آگاه میخواهند پنهان کنند که چون نشانه آن حقیقت خود را به این شکل با تکرار این جملات نشان میدهد؟ به راستی اگر براهنی فارس بود و آن دگردیسی دهههای اخر عمر خود را نکرده بود احتیاجی به این تکرار با اصرار قابل ملاحظه، آن هم از طرف هر کسی که خواست در مورد او سخن گوید , بود ؟ چقدر ساختگی بود این تکرارها ! انگار داشتند با تکرار آن به کودک درون براهنی که زبان مادری هم در شکم او بود و درآن تابوت آبی رنگ هر سه با هم در سکوتی سنگین خفته بودند , میگفتند : … “مبادا چون جنی ازآن چراغ بیرون آیی و” ترکی” را به اینجا بیاوری، … ما در کودکی ترکی را به شکم او فرستادیم و او عاشق زبان فارسی شد !”…
با تمام تلاشهای سوپر اگو در این انسانها آن حقیقت که در ضمیر ناخود آگاه ( و حتا خودآگاه ) سعی در پنهان کردنش داشتند هر دقیقه بیشتر و بیشتر چون الماسی در صحنه با این گفتهها جلا مییافت و می درخشید :
براهنی تورک بود و عاشق مادرش و زبان مادریش !
با این تکرارهای ملال آور داشتم مقایسه میکردم که در مراسم خاکسپاری زنی که در کودکی به زور به ازدواج مردی در آورده اند که برایش چون تنها آلترناتیو تدارک دیده اند, تأ چه اندازه حق دارند از “عشق به مردش و وفاداری به او” سخن گویند؟ مگر فرصت داشت عاشق کسی دیگر شود ؟ شما او را به عقد او در آوردید و کودکانش هم از او زاییده شد و شد اثرهای او !
تاریخ آغاز دگرگونی
آغاز دگرگونی در او به درستی به دورانی باز میگردد که پایش به خارج میرسد . آنجا با مفاهیمی چون روز جهانی زبان مادری، روانشناسی کودک و تحصیل به زبان مادری، متدهای تحصیل و جای زبان مادری، حقوق بشر و حقوق کودک و زبان مادری و…اشنا شد. آشوبی که آن کودک درون او با آن خاطره روز دبستان از ضمیر ناخود آگاه اش ( به آنجا فرستاده بود !) بیرون آمد . از آن روز دیگر همه چیز با آن تکنیک قبلی مدیریت نشد . دیگر رها شده بود. زبان به سخن گشود چون با هوش تر از آن بود که دوباره آن کودک درون را با زبانی که هنوز در شکمش بود, نشنود ! …عذاب وجدان داشت : باید به ترکی مینوشتم؟ اما خوانندگان چه ؟ تنها زبان من را به شکمم نفرستاده بودند. زبان میلیونها انسان را بریده و خشکانده اند. پس چه کسی میتوانست ترکی من را بخواند , آنجا که زبان خشکیده بود ؟ چگونه باید با خوانندگانم سخن میگفتم ؟ برای که تورکی باید مینوشتم ؟ خوانندگان هم همه “سلاخی زبانی” شده بودند!… و هزار باید و نباید دیگر …
حکایت آن کودک و بلای بسیار هولناکی که سرش آورده بودند ، که حتا دمکرات ترینها از جرگه خیمه سیاهان نه آن را درک میکند نه به همین دلیل ککش از آن میگزد، در مطبوعات و رسانهها همه ساله تکرار میشد، به مناسبات گوناگون بخصوص بیست و یکم فورال ها، روز جهانی زبان مادری یونسکو , دیگر با حکایت دوران مدرسه براهنی سفت گره خورده بود که در کودکی با بزاق دهان خودش نوشته جات ترکی را در روزنامه دیواری اش به او لیسانده و خورانده بودند…آری همواره آن را با آرامشی تعریف میکرد که طغیان دوران کودکی و شرم و آشوبی را که بدون شک سالها با “فلش بک”ها و کابوسهای بعد این حادثه با خود داشت، مخفی کند، و حتا انکار کند … “او سزوار این تنبیه نبود ، مقصر او نبود، او نبود چون اکنون فارسی را کسی بهتر از او نمیداند” ،.. و چه تاکتیکهای دیگری که به کار برده بود تأ آنجا که دیگر بر خلاف برادرش او فارسی را با لهجه صحبت نمیکرد . برای فراموش کردن ” آن روز لعنتی” این کودک زخم دیده چه تقلاها که نکرده بود!
اما زبان گشودن همان و دود شدن بیش از هشت هزار صفحه در نقد ادب فارسی همان!
” ایران شهری تک زبان ” را تحمل تکان خوردن زبانهای غیری فارسی نیست. آنها میخ خیمه سیاه دولتمداری تک زبانی خود را بر زبانهای دیگر کوبیده اند و با هر حرکتی در این زبانها, چادر سیاه و عتیقهشان بر فرق سرشان فرود میاید و هستی شان تهدید میشود ! چه بد جایی کوبیده ند این میخ را که دقیقا در خط زلزله قرار دارد ! با هر حرکت در زبانها در این خطه زلزلهای در راه است . از دالان تنگ و تاریک و باریک ” ایران شهری تک زبان” مفاهیمی چون دمکراسی، برابر حقوقی هم فردی و هم جمعی ( ملی-فرهنگی و زبانی) ، تقسیم قدرت ، …نمیگذرد چه در آن صورت باید میخ “دولتمردی ایرانشهری تک زبان “خود را به جای نوک زبان کودکان بیگناه غیر فارس ، به این مفاهیم مدرن میکوبیدند که هستی خود را ثبات دهند و در جایی لنگر بگیرند که دچار عصر سونامیهای طغیان زبانی نشود. آنجاست که میتوانست به رشد دمکراسی و آزادی بیان , که بدون آزادی زبان حرف مفتی بیش نیست ، در آن ” ایرانشهر چند زبانی” یاری رساند و همه را در خانه صاحب خانه کند !
و امروز با او وداع میکنیم…
فرزند دقتور گفت که او پدر همه است .به سهم خودم با پدرم با این شعر ترکی وداع میکنم :
اوردا او ماوی تابوت
نئجه ده آغیر دوروبدور
دوغرودور. …تاریخین آغیرلیغیندان دیر
بیر ملتین چکدیی چیله لرین آغیرلیغی
بیر دوشونر اوزده اوردا یاتیب
بیرلیکده اوردا یاتیبلار
او ماوی تابوت دا یاتیبلار
او و ایچینده کی او اوشاق
آنا دیلینی مکتبده اونا یالاتدیریلمیش
همین اوشاق
اونا باشکا دیل اکدیلر
قانلا سوواریلمیش او باشکا دیل
دوغرودور
دوشونجه و اینکیشاف اجاقی مکتب
بئله جه باشلادی…
دوغرودور
ایندی اوچوده اوردا یاتیبلار
او، اوشاق و آنادیلی
سان کی دویورام
تابوتی دوین وار:
منی بوردان چیخاردین
ائولو یویانا یودورتسازدا منی
بو گون تورپاغا باسدیرساز منی
من یاشایرام و یاشایاجاغام
سیز چوخدان ائولموسوز
الله سیزه رحمت ائله سین ائولولر (1)
آنجا آن تابوت آبی
بسیار سنگین مینماید
آری…سنگینی تاریخ را حمل میکند
عقدههای فرو خرده ملتی
در سیمای اندیشمندی آنجاخفته است ،
با هم و در درون هم خفته اند،
در آن تابوت آبی خفته اند،
او و آن کودک درونش
با آن کودکی که روزی زبان مادری اش را در مدرسه
به او لیساندند
و زبانی دیگر برای اندیشه در او کاشتند،
و آن زبان با خون دل آبیاری شد،
آری…
مدرسه که جای “توسعه و اندیشه” است
اینگونه آغاز شد
آری..
اکنون هرسه آنجا خوابیده اند
او و آن کودک و آن زبان مادری
انگار میشنوم
کسی در آن تابوت هنوز هم میکوبد :
من را از این شکم بیرون آورید
حتا مرده شور هم اگر بشوردم
و حتا اگر امروز باز خاکم کنید،
من زندهام و زنده خواهم ماند …
اما شما خیلی وقت است مرده ید !
الله سیز رحمت السین
ائولولر..(1)
سیمین صبری
13 آوریل 2022
————————————————
1.ائولولر : مردگان , کمدی چهار قسمتی و پنج پرده ای نوشته جلیل ممدقلی زاده در سال 1909.
—————————————
آلبومی از ۴ سپتامبر ۲۰۱۱ ، روز افتتاحیه انجمن قلم آذربایجان جنوبی ( ایران) در تبعید