وقتی فهمیدم که برادرم متجاوز است. روایتی درباره ضرورت مسئولیتپذیری
دیدبان آزار: من ارتباطم را با تمام دوستان دوران بچگی از دست دادهام. اما اتفاقی که با کریستی افتاد با بقیه متفاوت بود. ناگهانی رخ داد و توضیحناپذیر بود. کریستی بهترین دوست من بود. مادرانمان هم از دوران دبیرستان با هم بسیار صمیمی بودند. در دوران بزرگسالی هم هفتهای یک بار همدیگر را میدیدند. هنوز هم زمانهایی را که مینشستند و از سیاست و روابط حرف میزدند و من و کریستی قایمباشک بازی میکردیم، به یاد میآورم. اما ناگهان روزی سوزان (مادر کریستی) دیگر جواب تلفنهای مادرم را نداد. کریستی هم دیگر به خانه ما نیامد. مادرم درگیر افسردگی بود و این اتفاق خیلی برایش سخت بود. همیشه از مادرم حمایت می کردم اما آن زمان واقعا عصبانی بودم. بهترین دوستم را از دست داده بودم.
مادرم دو سال پیش فوت کرد و هرگز با سوزان آشتی نکردند. یک سال بعد، تاد، برادر ناتنیام در سن ۵۲ سالگی اوردوز کرد و مرد. برای مراسم خاکسپاری تاد به شهرمان برگشته بودم که کریستی دوباره با من تماس گرفت. کمی بعد هم مادرش تماس گرفت و مرا به خانهشان دعوت کرد. آبجو و شراب میخوردیم که سوزان برایم حقایقی بسیار دردناک را افشا کرد. حقایقی که بالاخره از راز دوران کودکیام پرده برداشت. در این مکالمه متوجه شدم که برادرم یک متجاوز جنسی و مادرم یک بازمانده تجاوز بوده است.
سوزان برایم تعریف کرد تاد و گروهی از دوستانش، در خانه ما دستهجمعی به دنیز، خواهر ناتنی کریسیتی تعرض کردهاند. در آن زمان دنیز تنها ۱۱ سال داشته است. سوزان جرات نکرده این ماجرا را برای مادرم تعریف کند چون مادرم خودش دائما با پدر و دو برادر ناتنیام در چالش بوده و درگیری داشته و از طرفی در دوران نوجوانی توسط یکی از دوستپسران سابقش مورد تجاوز قرار گرفته بوده. سوزان نمیخواسته که در این وضعیت شکننده، آسیب بیشتری به مادرم وارد و بار روی دوشش را سنگین کند. سوزان میبیند چارهای دیگری جز قطع رابطه با مادرم ندارد. کریستی هم گفت که در آن زمان به اجبار مادرش با من قطع رابطه کرده است. بعد این مکالمه چند روز بیحس بودم. اما موضوع را به پس ذهنم راندم و سعی کردم فراموش کنم. تا اینکه افشاگریها علیه هاروی واینستین به راه افتاد.
پرسش از خود
رسوایی واینستین مرا وارد کرد که پرسشهایی سخت از خودم بپرسم. زنانی در زندگیام بودند که میتوانستم رفتار بهتری نسبت به آنها داشته باشم. تمام موقعیتهایی را که مرا به مردی بهتر تبدیل میکرد، از دست داده بودم. بعد به مادرم فکر کردم که وقتی بچه بودم یک کلوپ کتابخوانی فمینیستی به راه انداخت. او به حقوق زنان اهمیت بسیاری میداد. چیزهایی که سوزان برایم درباره او تعریف کرد، اینکه مورد تجاوز قرار گرفته بوده، اینکه پدر و مادرش او را باور نکردند و اقدامی انجام ندادند، معنای دیگری برایم پیدا کرده بود. با خالههایم هم صحبت کردم و آنها هم این حرفها را تایید کردند.
از خودم میپرسیدم که به عنوان یک مرد، چه کاری از دستم برمیاید؟ چگونه میتوانم به زنان زندگیام در مسیر دستیابی به عدالت کمک کنم؟ در نهایت به توییتی برخوردم از یک فمینیست استرالیایی که نوشته بود: «خیلی راحت است که مردانی مثل واینستین و ترامپ را هیولا خطاب کنیم. اما پای خودمان و مردان زندگیمان که وسط باشد از انتقاد میپرهیزیم.» این توییت مرا به عمل وا داشت. تصمیم گرفتم همین کار را بکنم.
ابتدا شروع کردم به صحبت کردن با تعدادی از دوستان تاد. درباره دنیز چیزی نگفتم فقط پرسیدم که از نحوه برخورد تاد با زنان در دوران جوانی چیزی برای گفتن دارند یا نه. یکی از آنها با خنده تعریف کرد: «یک روز صبح بعد مهمانی، دوستدخترم از خواب پرید و دید که تاد رویش افتاده و … خودم مجبور شدم بلند شوم او را از روی دوستدخترم جدا کنم.» با خنده ادامه داد: «تاد واقعا میتوانست به سیم آخر بزند.» انتظار داشت من هم به این حرفها بخندم. من نخندیدم.
«جکسون کتز» در کتاب خود با عنوان «تناقض ماچو»، استدلال میکند که خشونت جنسی مسئله مردان است. اکثریت قریب به اتفاق موارد خشونت جنسی را مردان مرتکب میشوند و مسئولیت دارند که خود و مردان دیگر را در خصوص رفتار با زنان پاسخگو بدانند. کتز به من گفت: «مردان باید به نقشی که میتوانند ایفا کنند فکر کنند و ببینند چه ابزارهایی برای غیرقابل پذیرش ساختن رفتارهای جنسیتزده و آسیبزا در دست دارند. نه به این دلیل که «مردانی خوب» هستند یا که میخواهند باشند و به زنان “کمک” کنند، بلکه به این دلیل که به عنوان مرد در یک جامعه سکسیست مسئولیتهایی دارند. و اگر به این مسئولیتها عمل نکنند خود نیز به نوعی بخشی از معضلند.»
همانطور که توییت مذکور اشاره کرده بود، کاری ندارد که در شبکههای اجتماعی، واینستین و سلبریتیهای امثالهم را تقبیح کنیم. کار اصلی زمانی صورت میگیرد که بتوانی در زندگی واقعی خود و اطرافیانت تاثیری ایجاد کنی. به سراغ دنیز رفتم. او گفت که دوست دارد داستانش را روایت کند. بعدا توضیح داد که خیلی واجب است افراد بدانند حرف زدن چقدر ضرورت دارد: «تنها وقتی که از تجربه خشونت جنسی حرف بزنیم، میتوانیم حمایتها و کمکهای مورد نیازمان را دریافت کنیم.»
با دنیز قرار گذاشتیم حضوری یکدیگر را در خانهاش در فیلادلفیا ملاقات کنیم. روز بعد سوار هواپیما شدم.
ترس، خشم و احساس گناه
وقتی دور هم جمع میشدیم، بزرگترها در پاسیوی حیاط پشتی مینشستند و بچهها میرفتند دنبال بازی. گاهی به اتاق تاد در زیرزمین میرفتیم. دنیز دقیقا یادش نمیآید که چند ساله بوده اما تا جایی که به خاطر دارد او 11 و تاد 15 سال داشته است. او تاد و دوستانش را میشناخت و به آنها اعتماد داشت. او به یاد میآورد که تاد گروه دوستانش را رهبری میکرد. دوستانی که دور دنیز حلقه زدند و او را به صندلی بستند: «نمیدانستم چه کار کنم. خیلی وحشتزده بودم. نمیشنیدم که چه میگویند اما به جایی رسیدم که تهدید کردم رویشان تف میکنم. اما ترسیدم اگر این کار را بکنم عصبانیتر بشوند و دوباره احساس بیقدرتی کردم.»
مطمئن نیست که این موقعیت چقدر طول کشیده اما خاطره احساساتش همچنان زنده است: ترس، خشم و احساس گناه. فکر میکرد تقصیر خودش بوده که در این موقعیت قرار گرفته است. پسرها که متوقف شدند، دنیز از اتاق فرار کرد و به سمت مادرش رفت. اما چیزی به او نگفت چون میترسید: «یادم میآید که بیرون رفتم. تلاش داشتم مادرم بفهمد حالم خوب نیست و اتفاقی افتاده است. اما نه آنقدر علنی که همه بفهمند. نمیتوانستم مستقیما حرف بزنم. غریزهام که در واقع آموختهای اجتماعی بود میگفت نباید حرفی بزنم، بزرگترها عصبانی میشوند.»
مادرش به او گفت برود دنبال بازی. او رفت و دوباره توسط پسرها مورد تعرض قرار گرفت. آنچه که در زیرزمین خانه ما اتفاق افتاد، زندگی دنیز را تغییر داد. احساس شرم و گناهی که در آن لحظه دچارش شد، تمام عمر او را رها نکرد و به تمامی عرصههای زندگیاش سرایت کرد. به قول خودش آثار این تجربه، دومینووار زندگیاش را دربر گرفت. در سن 11 سالگی، پیانو و ویولون مینواخت و در کلیسای محلی سرود میخواند. اما علاقهاش را به موسیقی از دست داد. مادرش حس میکرد که مشکلی وجود دارد اما نتوانست بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. سوزان میگوید: «او دختری فوقالعاده بود اما یکدفعه همهچیز تغییر کرد. به زور باید مجبورش میکردم برای سرود به کلیسا برود یا موسیقی تمرین کند. در غار خودش فرو رفته بود. من فکر میکردم در مدرسه اتفاقی افتاده است. نفهمیدم ریشه ماجرا کجاست.»
«پسرها همیناند دیگر»
آن یکی برادر ناتنیام، کریس، فرد دیگری بود که باید با او حرف میزدم. او یک سال و نیم از تاد کوچکتر بود. باید از او میپرسیدم که چیزی از این واقعه میداند یا نه. در یک رستوران قرار گذاشتیم. وقتی موضوع را پیش کشیدم از من خواست که صدایش را ضبط نکنم. البته کمی بعد مکالمه را تلفنی ادامه دادیم و او اعلام کرد که ضبط کردن صدایش دیگر مانعی ندارد. کریس ابتدا انکار کرد و گفت چیزی نشنیده یا به خاطر نمیآورد. اما گفت که نگاه تاد به زنان خیلی تهاجمی و خشونتآمیز بوده است. کریس گفت: «فرهنگ آن روزها نسبت به امروز بسیار متفاوت بود. تاد جذاب و خوشتیپ بود و البته که همیشه تصور میکرد همه دخترها دنبالش هستند. پسرها همیناند دیگر.»
کریس دو نظر متفاوت داشت. از یک طرف میگفت: «اگر چیزی که دنیز تعریف کرده راست باشد، بیبروبرگرد کار تاد اشتباه بوده است.» اما همزمان هم تلاش میکرد مسئولیت را به سمت دنیز برگرداند. میگفت به یاد دارد که دنیز گهگاهی کرم میریخته و رفتارهایی میکرده که به نظر میرسیده از تاد خوشش میآید. این در حالی است که دنیز در آن زمان تنها ۱۱ سال داشته است. در ادامه مکالمه بحث به مادرمان رسید. او گفت که باور دارد مادرمان در دوران نوجوانی مورد تجاوز قرار گرفته و بابت بلایی که سر مادر آمده، ناراحت است. بعد از یک مکالمه فرساینده، بالاخره حس کردم داریم به درک مشترک میرسیم. اما دوباره ورق برگشت.
کریس گفت: «به نظرم خیلی تجربه مزخرفی است اما از چند نفر شنیدهام که مادر در دوران جوانی کمی ولنگار بوده است.» از شنیدن این حرفش قلبم درد گرفت. در مورد مادرمان اینطور حرف میزد. با هم بحث کردیم و نتیجه گرفتم که متعلق به نسلی است که همیشه در بازمانده خشونت جنسی دنبال تقصیر میگردد. این تفکر در اعماق ذهنش درونی شده بود. این قربانینکوهی را زنان میشناسند و به خوبی درک کردهاند، اما من اولین بار بود که کشفش میکردم.
یکی از معدود خاطرات بچگی که به یاد دارم، تصویر کریس است که روی تاب مرا هل میدهد. او عاشق همسرش است و رابطه محکم و عمیقی دارند. او برادر من است و عاشقانه دوستش دارم. اما مکالمهمان برایم خیلی دردناک بود. مصداق بارز نگرشی بود که سبب شد دنیز و سوزان ماجرا را مسکوت نگه دارند. نگرشی که زنان بسیاری را به سکوت وامیدارد. اگر من هم لاپوشانی میکردم و نمینوشتم، همدست بودم. من نمیخواستم در این وضعیت شریک باشم.
«هنوز هم جزئی از من نیاز به ترمیم و مراقبت دارد»
دنیز کمکم فرآیند بهبودی را شروع کرد. در نهایت ازدواج کرد و مدتی بعد جدا شد. دو فرزند دارد. دخترش دانشجو است و پسرش محصل دبیرستان. هر سه با هم زندگی میکنند و هر ماه در کلیسا اجرا میگذارند. دنیز و دخترش کاساندرا میخوانند و پسرش کالینز ساز مینوازد. وقتی دنیز داستانش را میگفت فرزندانش هم حضور داشتند. خودش میخواست که باشند و بشنوند. دنیز گفت: «امید دارم داستان من به دیگران این پیام را ارسال کند که نباید بابت خشونتی که متحمل شدهاند احساس شرم کنند. باید تلاش کنند بلافاصله واقعه را برای کسی بازگو کنند تا حمایتهای عاطفی و تخصصی لازم را دریافت نمایند. تا بتوانند از آن تجربه عبور کنند و بدانند که قطعا عبور خواهند کرد.»
دنیز ادامه داد: «بخش عمدهای از وجودم با گذشته کنار آمده است. اما هنوز هم جزئی از من نیاز به ترمیم و مراقبت دارد. با توجه به اینکه خشونت جنسی به وفور رخ میدهد، احساس میکنم توانستهام آنقدری با بچههایم راحت و صمیمی باشم اگر اتفاقی برایشان بیفتد به من بگویند. به آنها اطمینان دادهام که میتوانند به من پناه بیاورند و من قضاوت و سرزنش نخواهم کرد، پشتشان خواهم ایستاد و حمایتشان خواهم کرد. افراد نیاز دارند که بدانند کسی حمایتشان میکند و به آنها احساس امنیت میدهد.»
نویسنده: جارد گایت